کسی واقعاً میداند؟ اگر دوستم، هلیا، اینجا بود حتماً چشمهایش را گرد میکرد و میگفت: «خب معلوم است. دو روز، چهل و هشت ساعت است» و بعد هم شروع میکرد به حسابکردن که فلانقدر دقیقه و فلانقدر ثانیه است. اما همهی اینها قرارداد بین ما آدمهاست. هیچکس نمیداند دو روز، حقیقاً، چهقدر است.
دو روز گاهی بیشتر از چهل و هشت ساعت است. مثلاً روزهایی که درسهای سخت داریم ساعتها کش میآیند و هرچه نگاه میکنیم انگار عقربهها تکان نمیخورند. گاهی هم دو روز کمتر از چهل و هشت ساعت است. زمانی که عزیزی از سفر آمده داریم. ساعتهایمان را با او میگذرانیم و ته دلمان نگرانیم که هر لحظه که میگذرد، به لحظهی جداشدن و خداحافظی نزدیک میشویم و بعد، مرتب ساعتمان را نگاه میکنیم و تعجب میکنیم که عقربهها با این عجله کجا میروند؟
اما زمان باید عجیبتر از اینها باشد. چون گاهی دو روز، توأمان، بیشتر و کمتر از چهل و هشت ساعت است. دو روز فاصلهی میان ضربتخوردن و شهادت تو از این حالتهاست. ما عزیزی داریم که منتظریم حالش خوب شود و زمانهای انتظارکشیدن از آن زمانهایی است که دیر میگذرند. چهل و هشت ساعت، انتظارمان به اندازهی مقام رفیع تو بلند میشود. اما از سوی دیگر، ما داریم فرصتهای آخرِ با تو بودن را تجربه میکنیم. از تماشای تو سیر نمیشویم و از تو چشم برنمیداریم، ولی عقربهها با عجله میچرخند و فرصت داشتنِ تو را بسیار کمتر از چهل و هشت ساعت میکنند.
* * *
هلیا از آن دسته آدمهایی است که میگویند زمان همهچیز را درست میکند. اما من فکر میکنم زمان چیزی را درست نمیکند. زمان، معجزهگر نیست. این ماییم که با تغییرات کنار میآییم و به زندگی ادامه میدهیم. اگر زمان همهچیز را درست میکرد، هیچوقت به عقب برنمیگشتیم و از دیدن یک جای خالی به گریه نمیافتادیم...
حتماً کودکان کوچههای کوفه، آن شب، به عقب برمیگشتند و پشت سرشان را نگاه میکردند. حتماً دعا میکردند همهچیز خواب باشد که بابای مهربانشان دوباره بیاید و برایشان غذا بیاورد؛ بیاید و با آنها بازی کند. آنها برمیگشتند و پشت سرشان را نگاه میکردند، چون منتظر بودند درِ خانه باز شود، بابا بیرون بیاید و بگوید همهچیز بازی بود...
زمان، خوب میتواند بازی کند. اصلاً انگار برای این بازی خلق شده است. اینکه وقتی خوشحالیم عقربههای جهان را تندتند بچرخاند و وقتی در انتظاریم چرخش عقربهها را کند و کندتر کند؛ آنقدر که با خودمان فکر کنیم اصلاً زمان پیش نمیرود...
گاهی زمان پیش نمیرود. هرچهقدر جلو میرود، سرجایش میماند. انگار که روی دو خط موازی جریان داشته باشد. روی یک خط پیش میرود و روی دیگری جا میماند. مثل این روزهای ما که از سال ۴۰ هجری به بعد روی یک خط پیش رفته و به امروز رسیده است و روی خط دیگرش همچنان در روز شهادت تو مانده است. اگر اینطور نیست، پس چرا غم ما از نبودن تو، همان غم عمیق آن سال است؟
ما، روی خط دیگر زمان، سالهاست که از جلورفتن جا ماندهایم و همچنان در خیالمان چشم به خانهای دوختهایم که دوست داشتیم درش باز شود و تو از آن بیرون بیایی.
تصویر: سایت المتوکل
نظر شما